مرثیه ای تلخ در سوگ چابهار / عبدالستار دوشوکی

دیروز دوشنبه ٣ دی ماه ١٣٩٧ بندر چابهار که زادگاه اجدادی من می باشد ) تحت نام اسکله یا بندر بهشتی به ضمیمه اسکله رجایی( چون عروسی آرایش شده با حضور بیگانگان از جمله هندی ها, افغانها و دیگران رسما به حجله هندی ها سپرده شد. به تصاویر مراسم که می نگرم, باورم نمی شود اینجا چابهار است. عروس زیبای بلوچستان. سرزمین مردم بلوچ. به تصاویر که می نگرم بلوچ بومی را در آن نمی یابم. آیا اینجا اشغال شده است؟ اینها کی هستند که چابهار را همانند یک غنیمت جنگی بدون کسب اجازه یا حتی دخالت حداقلی بلوچها و چابهاری ها برای کسب دالر بیشتر به بیگانگان می بخشند و می فروشند؛ و بدون آزرم ادعای استقالل و آزادی و مردم سالاری دینی دارند.

تاسف بارتر اینکه دخترکان کوچک بلوچ را با لباس های تزئینی و آرایشی با پرچم های افغانستان, هندوستان و جمهوری اسلامی به صف کشیده اند تا از مالکان جدید چابهار استقبال کنند. اما دخترکان مات و مبهوتند. آنها نمی دانند چه اتفاقی افتاده است یا قرار است بیفتد؟ چرا در شهری که پدران و عموها و دایی ها و برادران آنها خلع ید و محروم و بیکار شده اند و اکثریت آنها در حاشیه های فقیر نشین شهر چابهار مثل جنگلوک, کوت آباد, میرآباد, عثمان آباد, کمب, مرادآباد, هوت آباد, رمین و نوک آباد؛ که از واژه “آبادی” فقط نام “آباد” را یدک می کشند, زندگی می کنند؛ این دخترکان متحیر و بهت زده از بیگانگان استقبال بکنند ؟

اگرچه افغانها بعنوان همسایه ناهمربان بدترین بی مهری ها را با سیستان و هامون کردند و هنوز هم گستاخانه می کنند؛ اما بنده هیچگونه مشکل خاصی با هندی ها ندارم. هندی ها در دوران پدر و پدر بزرگم و پدربزرگ او, قبل از استقالل هند از بریتانیا در بازار قدیمی چابهار باپاری )مغازه دار( و بزازو بقال و ادویه فروش بودند و همزیستی مسالمت با بلوچها داشتند. حتی قبل از انقالب نیز پزشک و پرستارهای هندی در بیمارستان چابهار مشغول خدمت بودند و مردم بومی برای آنها قدرشناسانه احترام قائل بودند. اما قائله غیر رضایت مندانه و نمایش گونه غمگین دیروز و هجوم ناخواسته هندی ها با حضور آنها در گذشته های دور زمین تا آسمان فرق دارد. در گذشته هندی ها برای خدمت رسانی آمده بودند, و نه برای مدیریت و تحکم ارباب مابانه به همراه افغانها و مستبدان غیربومی که با ما و سرزمین ما همانگونه رفتار می کنند که داعش با سرزمین های به غنیمت گرفته شده شام )سوریه و عراق( و مردمانش رفتار می کرد. در میان سربازان داعش نیز هزاران غریبه وجود داشت که از سرزمین های دوردست برای غارت و چپاول و سرکوب آمده بودند. سناریویی شبیه آن اما با ظاهری آراسته در چابهار رخ داده است.

حدود سی سال پیش من یکبار در انگلیس بطور اتفاقی در خیابانی با مراسم بدرقه عروس و داماد در یکی عروسی هندی ها مواجه شدم. دیدم عده ای زن و مرد با شیون و زجه های وحشتناک و با صدای بلند گریه می کنند. ابتدا تصور کردم مراسم تشیع جنازه است. اما بعد متوجه شدم عروسی است و نه عزا! پرسیدم جریان چیست؟ گفتند عروس را از این خانه پدر و مادریش به خانه داماد می برند. به همین دلیل خانواده عروس به رسم قدیمی و فرهنگی برای از دست دادن دخترشان عزاگونه شیون می کنند و خانواده داماد اگرچه در دل شادی می کنند؛ اما به احترام درد عزای خانواده عروس که با “ازدواج اجباری” مرسوم در بین بسیاری از خانواده های شبه قاره هند با اکراه و نگونبختی به “خانه بخت” می رود, سکوت را مراعات می کنند. باور کنید هنوز هم بعد از سی سال من نمی دانم آن روز عروسی بود یا عزا؟ صدالبته به زاویه دید شما بستگی دارد و اینکه آیا به خانواده عروس تعلق دارید یا به خانواده داماد.

نکاح اجباری دیروز چابهار به هندی ها و افغانها دقیقا شبیه همان عروسی سی سال پیش بود. اما بعقیده من وحشتناک تر و دردآور تر از آن عروسی اجباری سی سال پیش بود. زیرا در چابهار نه تنها به خانواده عروس اجازه شیون و زاری ندادند؛ بلکه آنها را وادار کردند تا برای داماد یا “دامادین” فرش قرمز پهن کنند و گل به دست گیرند و با چشمانی اشکبار هلهله و شادی بکنند. چه سرنوشتی غم انگیزتر و آزاردهنده تر از اینکه انسان اجازه نداشته باشد در عزای اجباری شهر خویش گریه کند و فریاد بزند ای نامردان روزگار ! ای استعمارگران نوین! ای داعشی های عصر مدرن! من در کجای این معادله یکطرفه قرار دارم؟ براستی وقتی به عکس مراسم عروسی اجباری دیروز که در قاب شکسته آن هیچ بلوچی جای ندارد, می نگرم. ناخودآگاه بیاد شعر شاملو می افتم که می گوید: “ابلیسِ پیروزمست، سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است”. زیرا انگار که بلوچها مرده اند و در میان زندگان آن عکس جایی ندارند. این مرگ تدریجی و اجباری بلوچ در سرزمین خویش به ناگاه مرا بیاد گفته معروف فاتحان اروپایی آمریکا می اندازد که در کارزار مرگبار تصرف سرزمین بومیان اولیه آمریکا می گفتند: “یک سرخ پوست خوب، سرخ پوست مرده است”. یا آنچه که در مورد بومیان اولیه استرالیا یعنی اَب اُریجینی ها )Aborigines )گفته و نوشته شده است.

برای نگارنده چابهار ارزش و بهاوری عاطفی و سوهش انگیزی دارد, همانگونه که زادگاه و سرزمین مادری هر کسی برای وی جایگاه ویژه احساسی و درانگیزشی دارد. زیرا “بودم آن روز من از طایفه دُردكشان, كه نه از تاك نشان بود و نه از تاکنشان”. اکنون که مردم مظلوم چابهار و بلوچستان هدف ناوک پیکان جفای بیگانگان قرار گرفته اند. این حسرت سرایی و اشتیاق و دلتنگی نوستالژیک احساس درونی تلخ هزاران بلوچ است که علیرغم زخم های طوالنی عمرشان, بقول شاعر عرب سایه های خود را در راههای خمیده دنبال می کنند و به امید روزی زنده هستند که در شهر و زادگاه خودشان غریبه نباشند. و غریبه ها در شهر آنها پیروزمستانه بر سورِ عزای آنها سفره یغما پهن نکنند.

عبدالستار دوشوکی

مرکز مطالعات بلوچستان ـ لندن

سه شنبه ٤ دی ماه ١٣٩٧

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا